the sad story of finding my lost curiosities over the years

محصولِ ۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه
هزینه‌ی ساخت: ۲۵ میلیون دلار

ایمان و همزمانی

چند روز پیش یه مستند از بی‌بی‌سی دیدم درباره‌ی آفریقا. یه دختره راه افتاده بود توی مدارس آفریقایی و به سوالات دانش‌آموزان درباره‌ی مسیحیت پاسخ می‌داد. یه جاش یه حرفِ جالبی زد دختره. گفت من انقدر به مسیح ایمان دارم که هیچ چیزی نمی‌تونه من رُ از این راهی که توش هستم برگردونه.
خب ما از این ور هم نگاه می‌کنیم می‌بینیم بعضی‌ها ان‌قدر به اسلام اعتقاد دارند که هیچ چیز نمی‌تونه کوچک‌ترین شک و تردیدی درباره‌ی درستیِ این دین در اون‌ها ایجاد کنه.
حالا سوال اینه که چه چیزی مهم‌تره؟
این‌که به چه چیزی ایمان داریم؟ یا این‌که اگر به یه چیزی ایمان داریم (مهم [نیست] چی؛ هرچی!) اون ایمان ان‌قدر قوی باشه که هیچ چیزی نتونه باعث بشه کوچک‌ترین شک و تردیدی در ما به‌وجود بیاد؟

توی کتاب «جهان هولوگرافیک» (ترجمه‌ی داریوش مهرجویی) صفحه‌ی ۹ نوشته که:
«اما چرا علم به‌خصوص در برابر پدیده‌های فراهنجاری این‌چنین مقاومت می‌کند؟ پرسش دشواری‌ست. دکتر برنی اس سیگل جراح معروف دانشگاه ییل در باره‌ی مقاومتی که در برابر عقاید غیرسنتیِ خود در بابِ سلامتی دیده بود می‌گوید که دلیلِ آن را باید در این یافت که مردمان اغلب به اعتقادات و باورهای خود معتاد شده‌اند. به همین خاطر است که وقتی می‌خواهید اعتقادات کسی را عوض کنید و به هم بریزید، رفتاری همچون رفتارِ معتادان از آن‌ها سر می‌زند»

یه مقاله‌ای هم [این‌جا] خوندم به نام «Confirmation Bias». این مقاله خیلی جالبه. توش درباره‌ی اتفاقاتی صحبت کرده که پشتِ سر هم رخ می‌دهند و باعث تعجب ما می‌شن. از همون‌هایی که من یک بار [این‌جا] و یک بار هم [این‌جا] در موردشون نوشته بودم. نوشته مثلن شما دارید با دوست‌تون حرف می‌زنید از یک فیلم قدیمی نام می‌برید. بعد مثلن همون شب می‌بینید که تلویزیون این فیلم رُ نشون می‌ده. فردای اون روز هم به صورت اتفاقی توی یه روزنامه اسم این فیلم رُ می‌بینید. این مقاله سعی کرده بگه وقتی می‌بینید چند تا اتفاق پشت سر هم می‌افتند دلیل‌اش این نیست که آفرینش قصد داره یه چیزی به شما بگه! بلکه دلیل‌اش پدیده‌ی confirmation bias هست (البته من با این حرف مخالف‌ام) این مقاله می‌گه که شما قبلن هم بارها اسم این فیلم رُ در جاهای مختلف دیده و شنیده‌اید ولی به اون توجه نکرده‌اید. چون به این فیلم فکر نمی‌کرده‌اید. اگر شما به خریدن یک ماشینِ خاص فکر کنید، ناگهان می‌بینید که عده‌ی زیادی از مردم در حال رانندگی در شهر با این ماشین هستند. اگر به یک رابطه‌ی عاشقانه پایان بدید، همه‌ی آهنگ‌هایی که از اون به بعد می‌شنوید عاشقانه و غمگین به نظر می‌رسند.


Confirmation bias is seeing the world through a filter, thinking selectively.

در ادامه‌ی مقاله جمله‌ای از یک کتاب آورده شده:
«یادتان باشد مردم دوست دارند چیزهایی به آن‌ها گفته شود که از قبل می‌دانسته‌اند. آن‌ها با این‌که چیزهای تازه‌ای بشنوند راحت نیستند. مطالبِ جدید چیزی نیست که آن‌ها انتظار شنیدن‌اش را داشته باشند. آن‌ها دوست دارند که مثلن بدانند یک سگ گاز می‌گیرد. چون سگ‌ها گاز می‌گیرند! ولی آن‌ها هیچ‌وقت دوست ندارند به آن‌ها گفته شود انسان سگ را گاز می‌گیرد چون قرار نیست چنین اتفاقی بیافتد! مردم در واقع دنبالِ‌ اخبار تازه نیستند. آن‌ها دوست دارند همیشه به آن‌ها گفته شود که چیزهایی که از قبل می‌دانسته‌اند درست است!»

what people think they want is news, but what they really crave is olds…Not news but olds, telling people that what they think they already know is true

در انتخابات سال ۲۰۰۸ آمریکا، شخصی به نام Valdis Krebs تمایل مردم به خرید کتاب را در سات amazon تحلیل کرد. او دریافت مردمی که از اوباما حمایت می‌کردند کتاب‌هایی را می‌خریدند که در حمایت از اوباما نوشته شده بود. و آن‌هایی که برضد اوباما بودند کتاب‌هایی را می‌خریدند که بر ضد اوباما نوشته شده بودند. در واقع مردم برای به‌دست آوردن اطلاعات کتاب نمی‌خریدند. بلکه برای تایید اطلاعاتی که داشتند کتاب می‌خریدند!

people weren’t buying books for the information, they were buying them for the confirmation
you want to be right about how you see the world, so you seek out information which confirms your beliefs and avoid contradictory evidence and opinions.

در سال ۱۹۷۹ مطالعه‌ی مشابهی در دانشگاه مینه‌سوتا انجام شد. از عده‌ای از دانشجوها خواسته شد به مدت یک هفته درباره‌ی شخصیتِ فردی به‌نام Jane تحقیق کنند. در طول این یک هفته Jane کارهایی می‌کرد که نشان از شخصیتِ برون‌گرای او داشت و گاهی هم کارهایی می‌کرد که نشان از شخصیت درون‌گرای او داشت. بعد از پایان تحقیق، دانشجوها به دو گروه تقسیم شدند. از یک گروه پرسیده شد که آیا شغلِ کتاب‌داری برای Jane مناسب است؟ از گروه دیگر پرسیده شد که آیا شغل معاملات املاک برای او مناسب است یا نه؟ در گروهِ اول دانشجویان به یاد آوردند که Jane یک آدم درونگراست و گفتند شغل کتاب‌داری برای او مناسب است. گروه دوم به یاد آوردند که Jane یک فرد برون‌گراست و گفتند کار به عنوانِ نماینده‌ی معاملاتِ املاک برای او مناسب است. سپس از هر گروه در باره‌ی شغلی که از گروه دیگر پرسیده شده بود سوال کردند و آن‌ها آن شغل را برای Jane نامناسب تشخیص دادند! (چون وقتی در پاسخ به پرسشِ اول به این فکر کرده بودند که Jane درونگراست دیگر نمی‌توانستند به این فکر کنند که او برونگرا هم است! و برعکس). این مطالعه نشان داد ما تنها چیزهایی را از خاطراتِ خود به یاد می‌آوریم که باورهای کنونیِ ما را تایید کنند و بقیه‌ی خاطرات را فراموش می‌کنیم.

در سال ۱۹۶۰ P.C Wason آزمایشی انجام داد. او به شاگردان‌اش سه عدد 2, 4, 6 را نشان داد و از آن‌ها خواست با مطرح کردن دنباله‌ی مشابهی از اعداد به قانونی که این دنباله از آن پیروی می‌کند دست یابند. معلم با گفتن «بله» یا «خیر» به دانش‌آموزان می‌گفت که آیا دنباله‌ی آن‌ها از قانون پیروی می‌کند یا نه. از این راه دانش‌آموزان باید به قانون پی می‌بردند. حدسِ اولیه‌ی دانش‌آموزان این بود که این‌ها باید سه عدد زوج پشت سر هم باشند. پس چنین دنباله‌هایی را مطرح می‌کردند:
10, 12, 14
22, 24, 26
و پاسخِ معلم به همه‌ی این دنباله‌ها «بله» بود! دانش‌آموزان هم که فکر می‌کردند به قانون دست یافته‌اند آن را بر روی کاغذ می‌نوشتند و به معلم‌شان تحویل می‌دادند: «سه عدد زوج پشت سر هم به صورت صعودی» اما قانون این نبود! قانون این بود: «سه عدد پشت سر هم به صورت صعودی»
حدس اولیه‌ی همه‌ی دانش‌اموزان این بود که سه عدد متوالی باید زوج باشند. پس آزمایشی ترتیب دادند تا این فرضیه‌شان را اثبات کند و اثبات هم کردند! هیچ‌کدام از آن‌ها آزمایشی برای رد فرضیه‌شان مطرح نساختند.

The exercise is intended to show how you tend to come up with a hypothesis and then work to prove it right instead of working to prove it wrong. Once satisfied, you stop searching.

بعضی از نظراتی که توسط مردم پای این مقاله نوشته شده‌اند هم جالب هستند. مثلن نفر اول نوشته:
«من فکر می‌کنم شما در این تحقیق فقط از منابعی استفاده کرده‌اید که نظر اولیه‌تون رُ تایید می‌کرده!»

یه نفر دیگه هم گفته «دیگه نمی‌دونم به چی باید ایمان داشته باشم»:

Since reading your blog, I have lost faith in any ounce of individuality I thought I might have. I don’t know what to believe anymore.

بر می‌گردیم به مطلبِ دیگه‌ای از کتاب «جهان هولوگرافیک» (ص ۱۰۲):

«یکی دیگر از کارهای بزرگ یونگ تعریف و تشریح مسئله‌ی همزمانی‌ست. همزمانی در حکم اتفاقاتی هستند آن‌قدر غیرعادی و در عین حال با معنا که مشکل بتوان آن‌ها را صِرفَن زاییده‌ی تصادف دانست. هر یک از ما شاید در طول زندگی‌مان گاه نوعی همزمانی را تجربه کرده باشیم. مثلِ آموختن واژه‌ای جدید برای اولین بار و بعد یکی دو ساعت بعد شنیدن آن از رادیو یا تلویزیون. یا وقتی که دارید درباره‌ی چیزی مبهم و غریب فکر می‌کنید و ناگهان می‌بینید که دیگران هم درست در همان وقت درباره‌ی همان صحبت می‌کنند.
یک بار یونگ در حال درمانِ زنی بود که رویکرد سخت عقلانی‌اش به زندگی درمان را مشکل می‌ساخت. پس از چند جلسه‌ی بی‌حاصل، زن از خوابی که مربوط به سوسکی طلایی می‌شد سخن گفت. یونگ می‌دانست که در اساطیر مصری سوسک طلایی مظهر باززایش است و از خود می‌پرسید که نکند ذهنِ ناآگاه این زن دارد به وجهی نمادین نشان می‌دهد که وی در شرف تجربه‌ی نوعی باززایش است. یونگ در صدد بود همین را به زن بگوید که صدایی روی پنجره‌ی اتاق‌اش شنید. نگاه کرد و دید که یک سوسک سبز-طلایی آن سوی شیشه‌ی پنجره‌ی اوست. (و فقط همین یک بار بود که سوسک طلایی پشت پنجره اتاق یونگ ظاهر شده بود) یونگ پنجره را باز کرد و گذاشت سوسک به داخل اتاق پرواز کند و در همان حال تعبیر خواب زن را هم شرح می‌داد. زن به قدری تکان خورده بود که از آن پس به تدریج از عقل‌گرایی افراطی خود دست کشید و بدین‌سان در درمان‌اش پیشرف حاصل شد.

یونگ در تمام دوران فعالیت روان‌درمانی‌اش به بسیاری از این حوادث معنادار برخورد کرده و پی برده بود که این رویدادها اغلب در کسانی که در حال دگرگونی شدید عاطفی هستند روی می‌دهند. یعنی در کسانی که درگیر تغییر دادن بنیادی اعتقادات‌شان هستند یا به روشن‌بینی ناگهانی و نوینی رسیده‌اند، یا مرگ و زایشی جدید را تجربه کرده‌اند. و نیز به این نکته پی برده بود که هرگاه این دریافت یا بینش تازه می‌خواست به سطح آگاهی بیمار فراز آید، رویدادهای همزمانی به اوج می‌رسیدند. غیر از یونگ روان‌شناسان دیگری نیز این را گزارش کرده‌اند.
یونگ به خاطر ماهیت تکان‌دهنده‌ی همزمانی‌‌ها، متقاعد شده بود که همزمانی‌هایی از این نوع تصادفی نبود، بلکه به واقع به فرایندهای روان‌شناختی افرادی که آن‌ها را تجربه می‌کنند مربوط می‌شود.
فیزیکدان دیگری که مسئله‌ی همزمانی را جدی می‌گیرد آقای اف. دیوید پیت است. او معتقد است که همزمانی‌ها در حکم خطاهایی هستند در بافتِ واقعیت. شکاف‌هایی موقتی که به ما اجازه می‌دهند نگاهی کوتاه به این نظم عظیم،‌ وسیع و به هم متصل که در پسِ تمام طبیعت نهفته است بیندازیم. از منظری دیگر، پیت تصور می‌کند که همزمانی‌ها فقدانِ شکاف میان جهانِ عینی و واقعیتِ درونیِ روان‌شناسانه‌ی ما را آشکار می‌کنند. از این‌رو، کمبود نسبی تجربه‌های همزمانی در زندگی ما نشان‌دهنده‌ی این است که نه تنها ما خود را از حوزه‌ی کلیِ آگاهی جدا ساخته‌ایم که نسبت به آن قوه‌ی لایتناهی و خیره‌کننده‌ی نظم‌های عمیق‌ترِ ذهن و واقعیت، خود را تا چه حد در خود بسته نگه داشته‌ایم»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

خیلی ممنون که می‌خوای یه چیزی بگی، حتا اگر می‌خوای فحش هم بدی خیلی ممنون

قدیمی

به معتادها

خودتون انتخاب کنید شلاق چند دهم بزنم؟ پنج دهم داریم. هفت دهم هم داریم که البته دردش بیش‌تره [بچه به شدت ترسیده و قاچ خربزه از دست‌اش می‌افت...

ناآرام

ناآرام

خوراک

آمار

نوشته‌های بیش‌تر دیده شده

دوست داشتنی

گذشتگان

پیوندها

جستجوی این وبلاگ

تماس

naaraamblog dar yahoo dat kam
Powered By Blogger
Add to Google
با پشتیبانی Blogger.